پای لنگ

ساخت وبلاگ

به ارامی راه میرفت و  پای لنگ خودش رو انگار که دنباله اضافی  که بهش وصل شده در هر قدم با خودش می کشید.
هرچقدر من با گام های بلند و سریع تر به او نزدیک تر میشدم،  او با کندی و اهستگی بیشتر به من نزدیک میشد.
تا جایی که در خلوتی پیاده رو ،  روبروی هم قرار گرفتیم و نگاه هردو ما به هم خیره شد.
جوانی بود ترکه ای با انبوهی از ریش و سبیل که کلاهی پشمی به سرش و شلواری که انگار دو نفر دیگه راحت میتونن توش جا بگیرن به پا داشت. کتی تنش بود که گویی همین الان از سطل اشغال در اورده بود که بوی گندش از چند قدم مانده به مشامم میرسید. 
کفشهایی که لنگه به لنگه بود و به وضوح تشخیص میدادم یکی بزرگتر از دیگریست و شاید این تفاوت اندازه به خاطر پای لنگش بود.
خیره به او نگاه کردم و او با چشمان مشکی از حدقه درامده بهم زل زده بود.
حالا در یک قدمی هم و درست رو در روی هم بودیم.
سری تکان داد و با لبخندی آرام سلام داد!
وقتی مردد بودم جواب سلامش را بدهم ، فوری پس از سلامی که داد گفت: اون اسکناس دو هزار تومنی که مهر تبریک عید غدیر خورده را به من بده!
تعجب کردم!
کدوم اسکناس؟!
بدون اینکه جواب سلامی بدهم ، متعجب و سریع با گام های بلند تر  ازش رد شدم و دور شدم. حتی بر نگشتم که نگاهش کنم.
چند قدم جلوتر دم دکه روزنامه فروشی ایستادم یه نخ سیگار مور بگیرم. مشتی اسکناس در هم لولیده را از جیبم خارج کردم تا یک اسکناس ۵۰۰۰ تومنی بدم، از بین پولها چند اسکناس افتاد زمین.
دولا شدم بردارم دیدم یکیش یک اسکناس ۲۰۰۰ تومنیه که وسطش کمی پاره شده. وقتی برش داشتم با بهت دیدم مهر تبریک عید غدیر روشه!
فوری سرمو برگردوندم تا ببینم اون جوان لنگانی که خیلی اهسته میرفت و نباید دور شده باشه کجاست؟!
دیدم پیاده رو کاملا خلوت و او نیست.
سریع با گام های بلند دویدم در خلاف جهتی که می خواستم بروم، اما سر چهار راه که رسیدم در اذدهام جمعیت ندیدمش. گمش کردم.
از ان روز گام هایی که بر میدارم هم اهسته تر شده و هم اینکه گاهی حس میکنم یک پای خودمو به سختی و انگار دنباله اضافی هست در پی خودم میکشم!

بدون عنوان...
ما را در سایت بدون عنوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezakhalilii بازدید : 95 تاريخ : يکشنبه 18 اسفند 1398 ساعت: 7:58