آلبرتو

ساخت وبلاگ

داستان آلبرتو، روایتی از یک اتفاق واقعیست. حکایت یک ایرانی به نام سعید خلیلی است که در سخت ترین شرایط اجتماعی ، اقتصادی و در حالی که حتی موازین دینی نیز به مقابله با او برخواسته اند طی بیش از 25 سال تلاش دارد تا از حیوانات و به خصوص سگ ها نگهداری کند.

او در این مدت همه توان و زندگی خود را صرف حمایت از سگ ها نموده و هم اینک نیز با همه عشق و وفاداری خود مشغول به این کار می باشد.

***************************

روز پنج شنبه  30 اکتبر سال 2012 به فاصله چند ساعت ایزابل شش توله به دنیا آورد. همه توله ها قبل از تولدشان مشتری داشتند و به واسطه شهرت فراوان ایزابل، بسیاری از افراد علاقمند، برای تصاحب آن توله ها رقابت می کردند .

پنجمین توله ای که ایزابل به دنیا آورد  نه زیباتر و نه قوی جسه تر از بقیه بود، اما سعید مجذوب و محسور توله ابلغی شد که او را آلربتو نام گذاشت و هرگز او و مادرش را از خودش و از هم دور نکرد.

آپارتمان دو طبقه قدیمی ساز که در انتهای کوچه بن بستی در خیابان اسکندری جنوبی بود ، درست در وسط محله مسکونی پر جمعیت مرکز شهر تهران که هیچ تناسبی برای نگهداری تعدادی سگ از نژاد گرت دین نداشت ، و سعید مجبور بود با سختی و دغدغه های زیادی در آن مکان از آنها نگهداری کند.

هنوز دو ماهی از تولد آلبرتو نگذشته بود که همه سرمایه و پس انداز سعید به خاطر بیماری سرطان ایزابل صرف دارو و پیگیری های پزشکی او شد ، به طوری که بسیاری از شب ها برای دیدن مادر با پای پیاده فاصله خیابان اسکندری تا خیابان امیریه را طی می کرد و برای تغذیه سگ هایش مبلغ قابل توجهی را هم به اغذیه فروشی محله بدهکار شده بود، چرا که تحت هر شرایطی خوراک و غذای سگ ها مهمترین کار برایش بود . اگرچه نهایتا در عدم باور دامپزشکان مبنی بر ادامه حیات ایزابل به مدت طولانی، سعید موفق شد تا روز یک شنبه 12 ژانویه سال 2014 ایزابل را زنده نگه دارد.

در شبی از شب های اوایل ژانویه همان سال مرد میانسالی که حتی خود را معرفی نکرد به دیدن سعید آمد. مردی خوش لباس با چهره ای کاملا جدی و مهربان. از سعید درخواست کرد تا اگر امکان دارد از سگ هایش دیدن کند.

آن مرد به فاصله دو هفته تقریبا ده شب برای دیدن سگ ها به آنجا رفت و برای سگ ها غذا برد و سعید خیلی کنجکاو شده بود که چرا این مرد اینکار را می کند؟ چرا هرگز صحبت و کلامی هم جز تعریف و تمجید از سگ ها نمی کند؟ چرا با او هم کلام نمی شود و خود را نیز معرفی نمیکند و فقط در سکوت می آید ساعتی به سگ ها غذا می دهد و آنها را نگاه می کند و می رود؟

در آخرین شبی که آن مرد ناشناس به آن خانه رفت، به سعید گفت:

-اگر ممکن است تا سر کوچه مرا همراهی کنید!

سعید که احساس می کرد آب از سرش گذشته و بدون شناخت از این فرد اجازه داده تا در آن خانه حضور پیدا کند و حتی به سگ هایش غذا بدهد، بدون اینکه علت را جویا شود  او را تا سرکوچه همراهی کرد.

مرد ناشناس به سمت اتومبیل شخصی خودش رفت که کنار خیابان پارک شده بود  و از او خواهش کرد تا او هم سوار آن اتومبیل شود.

مرد ناشناس از داخل داشبورد دو مشت سکه تمام بهار آزادی و دو بسته اسکناس را به روی داشبورد گذاشت و رو به سعید گفت:

-آلبرتو را می خواهم!

و فوری در ادامه اضافه کرد:

-اگر مبلغ بیشتری باید پرداخت کنم بفرمائید!

سعید بهت زده بر روی صندلی ماشین میخکوب نشسته بود. از برگه ها و نسخه های مختلف و گواهی های فوتی که از داخل کیف آن مرد بیرون ریخته شده بود فهمید او یک پزشک است و چه کشمکشی درون سعید پدیدار شد! از سویی قیمت متداول نژاد گرت دین در این سن، حدود یک و نیم میلیون تومان بود ، در حالی که مبلغی که بر روی داشبورد قرار داشت و حتی میتوانست با نظر او هم بیشتر شود بالغ بر 6 میلیون تومان می شد. از طرفی به شرایط اقتصادی خودش فکر می کرد که شبانه روز لنگ یک هزارتومانی است و این مبلغ می توانست او را از بحران اقتصادی رها و شرایط ایده آلی را برایش فراهم کند.

یک چشمش به سکه های طلا و بسته های اسکناس روی داشبور ماشین بود و یک چشمش به چهره مضطرب و التماسگونه منتظر مرد ناشناس. مردد بود و احساسی نا استوار همه وجود او را لبریز کرده بود.

پس از مکثی در سکوتی دلهره آور میان دو مرد نیازمند و محتاج ، سعید رو به مرد ناشناس کرد و گفت:

-به هیچ قیمتی آلبرتو رو نمی فروشم!

این آخرین دیدار و گفتگو میان آن دو بود و تا آخرین روز زندگی آلبرتو هرگز آن مرد به آنجا باز نگشت. اما گویی ماموریت اش را به درستی انجام داد تابه سعید و همچنین آلبرتو ثابت کند آن دو چه ارزشی برای هم دارند؟!

وقتی سعید به خانه برگشت به سمت آلبرتو رفت و به او گفت:

-تو همیشه همراه من خواهی بود.

سعید مدتها بود آن خانه قدیمی ساز را برای فروش به بنگاه های معاملات ملکی سپرده، اما در کسادی بازار مسکن حتی یک مشتری برای آن خانه پیدا نشده بود. اما پس از مدت کوتاهی برای آن خانه مشتری پیدا شد و با قیمت مناسب به فروش رفت و سعید به محله مرفه نشین و بسیار زیبای هفت سنگان شهر قزوین مهاجرت کرد.شهرکی با ویلاهای بسیار شیک و بزرگ.

او و سگانش حالا از خانه کوچک قدیمی ساز در مرکز پر جمعیت شهر تهران به  ویلایی بزرگ با درختان میوه و محیطی بسیار آرام و خلوت و مجهز به همه امکانات رفاهی نقل مکان کرده بودند.

 شرایط کاملا متفاوت شده بود.حالا تعداد بیشتری سگ داشت و از شرایط اقتصادی بهتری برخوردار بود و هم شهرت و اعتبار بیشتری پیدا کرده و این در حالی بود که در همه حال مونس و همدمش آلبرتو بود که به هیچ عنوان از او جدا نمی شد.

پس از سه سال او به همراه سگ هایش به روستای بسیار زیبا و رویایی شفیع آباد ، واقع در شمال شهر قزوین  نقل مکان کردند و در ویلای جدیدش ساکن شد.

آلبرتو حالا سگی بسیار قوی و جوان بود که از خودش تنها دو فرزند بجا گذاشت که سعید از آنها نگهداری میکند: تینو و ایلیشیا.

رفاقت و ارتباط دوستانه بیش از 10 ساله او  با انوشه، دختر جوانی که همچون سعید، شیفته و عاشق سگ ها بود ، اینک به مرحله تشکیل یک زندگی مشترک و همزیستی هدفمند تبدیل شد.

آن دو به شهر پرند تهران و اشتهارد در دو نقطه از کشور مهاجرت کردند تا با تنوع بسیار زیادی از نژاد سگ ها وشیوه نوینی از نگهداشت و پرورش آنها همراه و یار هم شدند.

پس از مدتی مجله معتبر و مشهور نیویورک تایمز در سال 2019 مطلبی در مورد سعید و انوشه به خاطر تلاش های گسترده شان در جهت پرورش و نگهداری از سگ ها منتشر کرد.

در تمام این سالها آلبرتو گام به گام و لحظه به لحظه شریک شادی و غم سعید بود. هر زمان سعید دچار بحران و رنج های گوناگون شد ، آلبرتو کنارش قرار داشت و با نگاه و صدای آرامش به سعید دلداری داد و هرگاه شادی و شوری بود ، آلبرتو با بازی گوشی و شیطنت هایش به آن شادی و شور افزود.

روزی من شاهد این حس بودم. در یک روز زمستانی به ویلای شفیع آباد رفتم . وسط حیاط آتشی درست کرده بودیم و روی صندلی ها به دورش نشسته و مشغول نوشیدن چایی بودیم. من به آلبرتو در حالی خیره شده بودم که او روی تخت مخصوص خودش با فاصله ای از من  دراز کشیده و به این فکر میکردم این موجود چقدر با وفا و دارای احساس قوی و دوست داشتنی است؟! در همین فکر و احساس بودم که دیدم آلبرتو برگشت به من خیره شد و پس از مکثی طولانی از جایش برخواست و به سمت من آمد.

متعجب بودم از اینکه آیا او حس درونی مرا متوجه شده؟!

نزدیک من شد و در حالی که لیوان چایی داغ در دست داشتم، سرش را به زیر کتفم برد تا دستم را دور گردنش حلقه و مرا وادار کرد تا زیر گردنش را نوازش کنم!

وقتی سعید چهارشنبه شب 5 فوریه  سال 2020 پس از 16 روز از مرگ آلبرتو  برای من می گفت ، فهمیدم مرگ او هم چون زندگیش خاص و گویی انگار در نهایت وفاداری ،همکاری و مهرورزی بود.

او گفت در شهر رباط کریم دامپزشکی هست که ارتباط صمیمی و خوبی با آنها دارد که هر بار دارویی از او در خواست کرده به فاصله زمانی نهایتا نیم ساعت به دستشان رسانده است.

روز دوشنبه 20 ژانویه سال 2020 پس از 2638 روز زندگی مشترک با آلبرتو وقتی سعید پس از تمام تلاش هایش برای درمان او که کلیه هایش را از دست داده بود متوجه شد بیماری به مرحله نهایی رسیده و دیگر جوابگو نیست و از طرفی هم به هیچ عنوان نمی خواست شرایط به مرحله ناتوانی آلبرتو برسد ، او سرش را به گوش آلبرتو نزدیک می کند و به او می گوید:

-من تو رو از این زندگی رنج آور آزاد میکنم و به تو کمک میکنم تا درد نکشی و تو هم به من قول بده وقتی رفتی، به وقتش به من کمک کنی از این دنیا راحت رد شوم!

سپس با دوست دامپزشکش تماس گرفته و از او خواهش میکند داروی کتامین را به فوریت برایش ارسال تا آلبرتو را به شیوه مرگ سبز از ساعت های پرد درد و رنج رها کند.

اما در نهایت تعجب و علیرغم پیگیری های مکرر، دارو پس از 6 ساعت تاخیر و دقیقا زمانی که 10 دقیقه از زمان مرگ آلبرتو که هنوز سرش بر روی زانوان سعید مانده ، و خواهرش اطلس که از پشت شیشه پنجره برای شرایط برادرش آلبرتو بی قراری کرده و متوجه شرایط او بوده ،به مقصد می رسد!

 گویی حتی آلبرتو اینجا هم با تحمل درد و رنج حاضر نشد غم بزرگی را برای سعید به یادگار بگذارد.

او همانروز دوشنبه 20 ژانویه سال 2020 جسم  آلبرتو را که برخلاف عموم این نژاد که پس از مرگ چهره ای ویران شده پیدا می کنند ، سالم و انگار در خوابی عمیق فرو رفته باشد از ویلای پرند به ویلای روستای شفیع آباد قزوین منتقل کرد  و او را در جایی به خاک سپرد که زیباترین لحظهای بودن با هم را ساخته بودند.

 

رضا خلیلی

24 فوریه سال 0 202

بدون عنوان...
ما را در سایت بدون عنوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezakhalilii بازدید : 93 تاريخ : يکشنبه 18 اسفند 1398 ساعت: 7:58